حسن رفت و در را باز کرد. وقتی برگشت ، حال وهوایش ازاین رو به آن رو شده بود. معلوم بود که حسابی دست وپایش را گم کرده است. با منّ ومنّ گفت: «آقا...آقا...!»
مات ومبهوت مانده بودم . فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم ، بیشتر هیجان زده شدم ، باورم نمی شد که مقام معظم رهبری از در حیاط تشریف آوردند تو.
خیلی گرم ومهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم ، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظ ها ، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند ، برای همه ی ما غیر متتظره بود؛ غیر متتظره و باور نکردنی.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان ، یکی از خاطرات خود از شهید برونسی(همان خاطره ی رفتن شهید برونسی به زاهدان ، در دوران تبعید ایشان) را برایمان نقل کردند. بچه ها غرق گوش دادن و لذت بردن شده بودند.
آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند وبه هر کدام ، جدا جدا فرمایشاتی داشتند.
به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها ، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان ، شاد و دل گرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی ، لابلای حرف ها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد ، واتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.
راحت تر و زدوتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله ی بدهی ها حل شد.
«خاک های نرم کوشک/ ص311 با اندکی تصرف»
نظرات شما عزیزان: